کد مطلب:292431 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:184

حکایت چهلم: مرد کاشانی

و همچنین در بحار ذكر فرمود كه: گروهی از اهل نجف به من خبر دادند كه مردی از اهل كاشان به نجف اشرف آمد و عازم حج بیت اللَّه بود. در نجف علیل شد و به مریضی شدیدی مبتلا شد تا اینكه پاهای او خشك شده بود و قدرت بر حركت نداشت و دوستان او، او را در نجف در پیش یكی از افراد صالح گذاشته بودند كه آن مرد صالح، حجره ای در صحن مقدس داشت. آن مرد صالح هر روز در را بر روی او می بست و برای تماشا و برچیدن درها به صحرا بیرون می رفت. در یكی از روزها آن مریض به مرد صالح گفت: دلم تنگ شده از این مكان خسته شدم امروز مرا با خود بیرون ببر و در جایی بینداز آنگاه به هر جا كه خواستی برو.

و گفت كه: آن مرد پذیرفت و مرا با خود بیرون برد و در بیرون ولایت جایی بود كه به آن مقام حضرت قائم(ع) می گفتند كه در خارج نجف بود. و مرا در آنجا نشانید و لباس خود را در حوضی كه آنجا بود شست و بالای درختی انداخت و به صحرا رفت و من تنها در آن مكان ماندم و فكر می كردم كه آخر كار من به كجا می رسد. ناگهان جوان خوش روی گندم گونی را دیدم كه وارد آن صحن شده، بر من سلام كرد و به حجره ای كه در آن مقام بود رفت. در پیش محراب آن چند ركعت نماز با خضوع و خشوع خواند كه من هرگز نمازی به خوبی آن ندیده بودم. وقتی نمازش تمام شد پیش من آمد و احوالم را جویا شد. به او گفتم: من به بلایی گرفتار شدم كه سینه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن رها نمی كند تا اینكه سالم شوم و مرا هم از دنیا نمی برد تا اینكه رها شوم. آن مرد به من فرمود: «غمگین نباش، به زودی خداوند هر دو را به تو می بخشاید.» سپس از آنجا عبور كرد و وقتی بیرون رفت دیدم كه آن لباس از بالای درخت به زمین افتاد. از جا بلند شدم و آن لباس را برداشتم و شستم و روی درخت انداختم. بعد از آن با خود فكر كردم و گفتم من كه نمی توانستم از جای خود بلند شوم، اكنون چه طور شد كه این گونه بلند شدم و راه رفتم؟ وقتی به خود توجه كردم هیچ درد و مرضی در خود ندیدم. فهمیدم كه آن مرد حضرت حجة بن الحسن المهدی(ع) بود كه خداوند به بركت آن بزرگوار و معجزه ی او سلامتی را به من بخشیده است. از صحن آن مقام بیرون رفتم و به صحرا نگاه كردم و كسی را ندیدم بسیار حسرت زده و پشیمان شدم كه چرا آن حضرت را نشناختم. صاحب حجره رفیق من آمد و احوال مرا جویا شد و بسیار تعجب كرد و من او را از آنچه كه گذشته بود با خبر كردم و او نیز بسیار حسرت می خورد كه چرا نتوانسته آن بزرگوار را زیارت كند.

با او به حجره رفتیم در حالكیه سالم و سلامت بود تا اینكه رفیقان او آمدند و چند روزی با آنها بود، آنگاه مریض شد و مُرد و در صحن مقدس دفن شد و درستی آن دو چیز كه حضرت صاحب(ع) به او خبر داده بودند آشكار شد یكی سلامتی و دیگری مُردن